الهه شرقی
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 892
بازدید کل : 39444
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 11:46 :: نويسنده : mozhgan

صداي در ناگهان كيميا را از جا پراند نگاهي به ساعت كرد نزديك يك بامداد بود دوباره چند ضربه به در خورد و صداي مهربان مادر به گوشش رسيد كه مي گفت:
- مي دونم بيداري مامان، خودت رو به خواب نزن برات چاي آوردم.
لبهايش به خنده باز شد و گفت:
- بفرمائيد سركار خانم. در بازه.
مادر با سيني اي كه دو فنجان چاي و ظرفي كه شكلات داخل آن بود وارد اتاق شد. به كيميا لبخندي زد و گفت:
- بدجنس مي خواستي در رو وا نكني.
- نه به جون مامان. راستش اول اصلاً صداي در رو نشنيدم.
- كجا سير مي كردي خانم؟
- خودمم نمي دونم... مادر يه جورايي گره خوردم.
مادر لبخند معنا داري زد و گفت:
- خب شايد اگه اوني رو كه از اون سر دنيا پاشده اومده اينجا تو رو ببينه بپذيري يه جورايي گره هات واشه.
كيميا چيني به پيشاني انداخت و زير لب غريد:
- آخه چرا حالا؟
مادر با تعجب نگاهش كرد و پرسيد:
- چيزي گفتي؟
- نه مادر ج.ن. لبام بيخودي تكون خورد.
- آره جون خودت. بچه گول مي زني؟
كيميا حنده بلندي سر داد و مادر دوباره گفت:
- حالا بيا چائيت رو بخور تا سرد نشده.
كيميا رو به روي مادر نشست و در حالي كه فنجانش را بر مي داشت گفت:
- چي از جون من مي خواي مامان؟... مي خواي زير زبون منو بكشي؟
- تو زير زبون درازت انقدر حرف قايم كردي كه به اين سادگي آدم به نتيجه نمي رسه.
كيميا حبه قند كوچكي در دهانش گذاشت و در حالي كه چايش را مزه مزه مي كرد با خنده گفت:
- مامان كوتاه بيا.
- تا نگي تو اون مخ كوچيكت چي مي گذره كوتاه نمي يام... مثلاً بگو ببينم از سر شب تا حالا نشستي جلوي اين پنجره چه كار مي كني؟
- فكر مادر جون، فكر.
- به چي عزيز دلم كه اينقدر ذهنت رو مشغول كرده؟
- به هيچي.
- هيچي اينقدر وقت مي گيره، همه چي چقدر زمان مي خواد؟
كيميا چنان به خنده افتاد كه چاي به حلقش پريد و به شدت به سرفه افتاد مادر به سرعت چند ضربه به پشت او زد و گفت:
- خدا مرگم بده بچه ام رو چشم كردم.
كيميا به كه زحمت سرفه اش را مهار مي كرد پرسيد:
- چشم كردي؟
- آره مامان سر شب برات شام آوردم گفتم ايندفعه كه اومدي ماشاالله خيلي رو آوردي. بيخود نيست كه خاطر خواهات تو سراسر دنيا سينه چاك مي كنن.
كيميا لبخندي زد و از جا بر خاست پشت به مادر و رو به پنجره ايستاد و پرسيد:
- شما امشب خواب نداري؟
- تو چي؟
- من آخه يه مهمون تو اتاقم دارم وگرنه الان خوابيده بودم.
مادر پشت سر كيميا ايستاد. شانه اش را با دستهاي مهربانش فشرد و گفت:
- تو كه راست مي گي.
كيميا رو به مادر برگشت لبخندي زد و گفت:
- نگراني شما بي جهته. من حالم كاملاً خوبه. دلواپس من نباشيد.
- مي خوام نباشم، ولي مگه مي شه؟ اين دل وامونده از اون روزي كه تو به دنيا اومدي رنگ آرامش به خودش نديده. خدا ايشاا... بهت يه دختر بده تا بفهمي مادر خوب بودن يعني چي؟
- مامان! شما قبل از اين كه منو داشته باشيد اينو مي دونستيد؟
- نه عزيزم. منم مثل تو هيچ وقت نمي فهميدم مادرم به خاطر من چي مي كشه. مادر از چشماي دخترش مي خونه چه غصه اي تو دلشه. غصه يك گرمي تو دل تو، به اندازه يك تُن روي دوش من سنگيني مي كنه. روشني چراغ اتاق تو، خواب رو از چشمهاي من مي دزده. من تو اتاقم صداي قدمهاي سرگردن تو رو خيلي راحت مي شنوم. كيميا به من بگو مادر، بگو و راحتم كن. آخه درد تو چيه؟
كيميا كه تحت تأثير حرفهاي مادر قرار گرفته بود، بي آنكه پاسخي دهد خود را در آغوش مادر انداخت و با صداي بلند شروع به گريه كرد. مادر دستي روي موهاي سياهش كشيد و گفت:
- گريه كن عزيزم. بذار سبك بشي.
كيميا چند دقيقه اي در آغوش مادر گريه كرد. بعد سرش را بالا آورد و به چشمان مهربان مادر نگاه كرد و گفت:
- كاش مي تونستم يه جوري اين همه محبت شما رو جبران كنم.
- مي توني عزيزم، مي توني.
- چطوري؟ جونم رو بدم كافيه.
- جونت مال خودت و هميشه سلامت عزيز دلم. تو اگه شادي منو مي خواي اين همه خودت رو اذيت نكن. اين يه خواستگاري ساده ست. خواستي مي گي آره، نخواستي مي گي نه.
كيميا مستقيماً به چشمان مادر نگاه كرد و بعد گفت:
- كاش اينطوري بود كه شما مي گيد، ولي خودتون بهتر مي دونيد كه قضيه به اين سادگي هم نيست. من دارم لاي اين منگنه له مي شم.
- مگه من مي ذارم؟ يه بار گذاشتم پشيمونم. اين بار ديگه نه. دختر من، اون كاري رو مي كنه كه دلش مي خواد.
كيميا سرش را پايين انداخت و قدر شناسانه گفت:
- متشكر مادر، به خاطر همه چيز.
مادر به طرف ميز برگشت. سيني فنجانهاي خالي را برداشت و گفت:
- خيلي خب عزيزم، مي دونم كه ترجيح مي دي تنها باشي، ولي راستش دلم طاقت نياورد گفتم يه سري بهت بزنم. حالا من مي رم تا تو فكرات رو بكني، ولي خيلي به خودت فشار نيار حالا حالا ها وقت داري. به نظر من اگه استراحت كني بهتره، تو خيلي فرصت داري.
كيميا لبخندي زد و از مادر تشكر كرد. و وقتي او را تا دم در مشايعت مي كرد گفت:
- شما هيچ مي دوني كه من بهترين مادر دنيا رو دارم؟
مادر گونه كيميا را نيشگون آرامي گرفت و گفت:
- زبون نريخته هم عزيزي پدر سوخته... برو استراحت كن.
كيميا در اتاق را پشت سر مادر بست و به طرف تختش رفت. روي تخت دراز كشيد و سعي كرد بخوابد، اما گويا خواب تنها بهانه اي براي مرور خاطراتش بود، چرا كه به محض آنكه چشمانش را روي هم مي گذاشت باز لحظه لحظه روزهايش در پاريس مقابل چشمانش جان مي گرفت. ياد روزهايي كه شايد خودش هم نمي توانست تصور كند كه بهترين روزهاي زندگيش تلقي شوند. خوب به خاطر داشت در آن روزها در اوقاتي كه حجم درسهايش كمتر بود دو سه مرتبه پياپي براي ديدن فؤاد به آدرسي كه مادر داده بود رفت، ولي هر بار دست خالي برگشته بود و كيميا ناچار آدرس خوابگاه و دانشگاهش را به وستان فؤاد داده بود. آن روز وقتي از در دانشگاه خارج شد مرد جواني مقابلش ايستاد و خيره خيره نگاهش كرد. كيميا لحظه اي به پوست قهوه اي و چشم و ابروي سياه رنگ مرد خيره شد و بعد بي اختيار لبخند زد. مرد كه با ديدن لبخند كيميا جرأت يافته بود ققدمي به جلو برداشت و با لهجه عربي، اما به فرانسه پرسيد:
- شما كيميا خانم هستيد؟
لبخند كيميا عميق تر شد و گفت:
- با اين حساب شما هم آقا فؤاد هستيد، نه؟ چطور منو شناختيد؟
- عكس شما رو توي آلبوم پريسا ديده بودم. رفتم خوابگاه گفتند ساعت چهار كلاستون تموم ميشه. گفتم بيام دانشگاه منتظرتون وايستم.
- خيلي كه معطل نشديد؟
- نه، زياد نه... خب اگه دوست داشته باشيد مي تونيم كمي با هم قدم بزنيم و بيشتر صحبت كنيم.
كيميا با خرسندي سري تكان داد و گفت:
- كاملاً موافقم.
و بعد به همراه فؤاد به راه افتاد. فؤاد 28 ساله بود. متولد قاهره و مسلماني روشنفكر و آن طور كه خودش مي گفت پريسا را براي اولين بار در امارات ديده بود. آن هم در يك سفر سياحتي. او در رشته اقتصاد و در سال سوم درس مي خواند و قرار بود بعد از اتمام تحصيلاتش به ايران برود. آنها ساعتها با هم قدم زدند و صحبت كردند. فؤاد كيميا را به صرف قهوه اي دعوت كرد و پس از آن او را به خوابگاه رساند و برگشت. زيرا خودش همراه دوستانش در يك آپارتمان استيجاري زندگي ميكردند.
وقتي وارد ساختمان خوابگاه شد طبق معمول اولين كسي را كه ديد الين بود كه مسلماً قصد خروج داشت. كيميا لبخندي زد و گفت:
- كجا عازميد خانم؟
- با ديويد شام ميريم بيرون.
- خوبه، خوش بگذره. پس من مزاحمت نميشم.
اما همين كه كيميا قصد رفتن كرد الين با خنده گفت:
- خبراي تازه اي به دستم رسيده.
- از كدوم خبر گذاري؟
- از يه خبرگذاري خيلي معتبر.
- راجع به كدوم بيچاره هست؟
- راجع به خودت.
- من؟!
- آره شنيدم با آدماي پر رنگ مي گردي.
- چي؟
- هيچي، گفتم شنيدم با آدماي پر رنگ ميگردي.
- اين چرنديات چيه كه مي گي؟
- ببين من امروز بعد از ظهر دنبالت مي گشتم، از رابين سراغت رو گرفتم گفت با يه پسر پر رنگ رفتي هواخوري.
كيميا خنده بلندي سر داد و با خود انديشيد، (( بايد فكر مي كردم اين كلمات قصار مال رابينه، پسر پررنگ!)) بعد رو به الين كرد و گفت:
- آره يكي از آشناها بود... ولي اين پسره براي چي منو تعقيب مي كنه؟
- اون تو رو تعقيب نكرده فقط جلوي دانشگاه ديده كه با اون آقا به گردش رفتي.
- خيلي خب، ققبول كردم. تا ديرت نشده برو.
الين دهانش را كج كرد و گت:
- خيلي خب رفتم
بعد چند قدم به طرف در برداشت و دوباره برگشت و گفت:
- راستي تو نمياي.
- نه، متشكرم بايد يه كم استراحت كنم.
- باور كن ما خوشحال مي شيم.
- مي دونم ولي خيلي خسته ام. حالا برو ديگه.
الين دوباره به راه افتاد. اما كيميا همچنان بر جاي خود ايستاده بود، چون حتم داشت او باز هم برميگردد و همينطور هم شد. او چند گام ديگر برداشت و دوباره به سوي كيميا چرخيد. وقتي كيميا را همچنان بر جاي خود ثابت ديد با تعجب گفت:
- تو چرا وايستادي؟!
- چون مي دونستم بر ميگردي، نمي خواستم دنبالم بدويي.
الين خنديد و گفت:
- تو واقعاً باهوشي.
- مرسي. حالا چي مي خواي بگي؟
- ... اوم...
- دختر! ديويد رفت، زود باش.
- مي خواستم بگم رابين بدجوري اسير اين دختره شده.
- خب به من چه ربطي داره؟
- اين روزها همش با هم اند.
- خب به تو چه ربطي داره؟
- فكر مي كني رابين بهش قول ازدواج داده؟
كيميا لحظه اي سكوت كرد و الين گفت:
- لابد الان ميگي به ما چه ربطي داره؟
- دقيقاً.
- كيميا، تو واقعاً مي خواي بذاري اين دختره ي مسخره رابين رو از چنگت درآره؟
كيميا پوزخندي زد و گفت:
- مگه رابين تو چنگ من بوده كه اون بخواد از چنگم در بياره؟
- نه، ولي هر چي اون دختره به رابين نزديكتر بشه رابين از تو دورتر مي شه.
- خب بشه.
الين كه از بي تفاوتي بيش از اندازه كيميا تعجب كرده بود گفت:
- گرچه مطمئنم خيلي راست نمي گي، ولي وظيفه ام بود بهت بگم.
- خب حالا كه گفتي مي توني بري.
الين كه حالا كم كم عصبي مي شد با عصبانيت گفت:
- اصلاً به جهنم! حقت همينه كه رابين بسپاردت دست سگهاي هاري مثل مايكل.
با شنيدن نام مايكل كيميا باز در وجود خود احساس چندش كرد. حالا خوب مي دانست كه در ماههاي گذشته مايكل تنها به خاطر رابين او را راحت گذارده بود. ولي اين روزها بارها و بارها نگاههاي وحشتناك و نافذ او را ديده بود كه تا مغز استخوانش نفوذ ميكرد. سعي كرد حالتي طبيعي به خود بگيرد بنابراين گفت:
- قبلاً هم بهت گفتم، من هيچ احتياجي به حمايت رابين ندارم. مايكل هم هيچ غلطي نمي تونه بكنه. حالا ديگه برو.
الين ناباورانه به كيميا نگاه كرد و بيهيچ حرف ديگري رفت و او را كه غرق در افكار مبهم خود بود تنها گذارد.

هرچه به آغاز سال نو نزديكتر مي شدند جنب و جوش بچه ها بيشتر مي شد. آنچه مسلم بود آنها قصد داشتند جشن مفصلي به راه بياندازند، كه براي كيميا هيچ اهميتي نداشت. آن روز بعد از ظهر كمي ديرتر از معمول از دانشكده خارج شد. غروب سردي بود و سوز عجيبي مي آمد. اما بارشي در كار نبود. سرماي خشك و سوزنده تا مغز استخوانش نفوذ كرد. هنوز چند قدم نرفته بود كه صداي آشنايي او را به نام خواند.
- صبر كنيد مادموازل.

ايستاد و به عقب برگشت و رابين را در چند قدمي خود ديد.
- عصر بخير.
- عصر بخير، با من كاري داشتي؟
- مي دوني امروز يه نفر اومده بود دنبالت. من فكر كردم رفتي، گفتم رفته.
- كي؟
- فكر كنم آلن دلن يا شايدم پسرش.
- آلن دلن با من چيكار داشت؟
- من چه مي دونم! شايد مي خواست بهت پيشنهاد بازي تو يكي از فيلمهاش رو بده.
- من وقت براي شوخيهاي بي مزه ي شما ندارم. چه كسي با من كار داشت؟
رابين خونسردانه شانه بالا انداخت و گفت:
- مي دوني دوشيزه خانم، تو حسابي منو تو دردسر انداختي. آخه محض رضاي خدا انگشت رو كسي مي ذاشتي كه من بيچاره از پس رقابت باهاش بربيا... ببينم اين پسره رو كره مريخ سفارش دادي؟
كيميا كه ديگر كلافه شده بود با عصبانيت گفت:
- راجع به كي حرف مي زني؟
- بابا همين پسر پر رنگه كه همش مياد دنبالت.
- آه فؤاد... چطور از تو سراغ منو گرفت؟
- از من سراغ شما رو نگرفت،من ديدم داره تو محوطه دانشگاه سرگردون مي گرده ازش پرسيدم با كي كار داره، اونم گفت. منم فكر كردم رفتي خوابگاه.
- خيلي خب مرسي.

رابين چند لحظه اي به كيميا نگاه كرد و كيميا بي آنكه حرفي بزند راه افتاد. رابين نيز به ناچار با چند گام بلند خود را به او رساند و گفت:
- صبر كن.
- ديگه چيه؟
- مي خواي برسونمت؟ دير وقته.
- نه، نيازي نيست دلم نمي خواد كسي منو توي ماشين تو ببينه.

رابين ناگهان بر آشفت و گفت:
- مگه ماشين من چه ايرادي داره؟
- اين ديگه به خودم مربوطه... گفتم مي خوام تنها برم.
- ولي من نمي خوام بذارم.

كيميا يك گام به طرف رابين برداشت و با لحني تهديد آميز گفت:
- اگه فقط يك قدم ديگه پشت سر من بياي مجبور مي شم پليس رو خبر كنم.

رابين چند لحظه اي ناباورانه به كيميا نگاه كرد و بعد گفت:
- خيلي خب اين آخرين پيشنهادي بود كه بهت كردم. تو خيال كردي چي هستي؟ تو هم يه زني مثل همه زنهاي ديگه، فقط بد اخلاق تر از بقيه. من مثل تو زياد ديدم، زياد دارم و زياد هم دور و برمه.
- اگه اينطوره چرا دست از سر من بر نمي داري؟
رابين پوزخندي زد و گفت:
- دست من اگر هم بود فقط براي يك هفته رو سر تو مي موند.

چشمان سياه رنگ كيميا از برق خشم جلا بخشيد و با عصبانيت گفت:
- تو خيلي هرزه و پستي.
- گوش كن دختر شرقي من از اين پارسائيهاي شرقي زياد ديدم. دختراي ژاپني، دختراي هندي، دختراي عرب و حتي دختراي ايراني. بهت قول مي دم اين ادا اطوارها حتي يك سال هم دووم نياره.
- اين به خودم ربط داره آقا.
- باشه، هر كاري دلت مي خواد بكن. ولي فقط يه جمله به من بگو... اون پسره... گفتي اسمش چي بود؟... آهان فؤاد چه امتيازي نسبت به من داره كه براي اولين بار اونو انتخاب كردي؟
كيميا با عصبانيت فرياد كشيد:
- اون پسر، شوهر دوست منه و هيچ ارتباطي بين ما وجود نداره.

رابين باز همان پوزخند مسخره را زد و گفت:
- حتماً انتظار داري باور كنم؟ تو داري مي ري خوابگاه يا آپارتمان اون پسره؟
- به تو هيچ ربطي نداره. برو گمشو.

و بعد شروع به دويدن كرد در حالي كه صداي رابين را مي شنيد كه فرياد مي كشيد:
- خوش بگذره خانم.

بغضش تركيد و همچنان كه مي دويد به شدت به گريه افتاد. به پيچ خيابان كه رسيد احساس كرد ديگر نمي توتند ادامه دهد، به ديوار تكيه داد و در حالي كه به شدت نفس نفس مي زد سعي كرد گريه اش را مهار كند. هنوز نفسش كاملاً بالا نيامده بود كه صداي پاي چند نفر در كوچه پيچيد. فوراً اشكهايش را پاك كرد و سعي كرد ظاهرش را عادي كند، اما درست در همان لحظه كه مي خواست صاف بايستد چشمش به صورت كريه مايكل افتاد كه با آن چشمان دريده خيره خيره نگاهش ميكرد. فوراً به راه افتاد. مايكل دنبالش دويد و گفت:
- صبر كن خانم كوچولو. مشكلي پيش اومده؟
كيميا بي آنكه بايستد پاسخ داد:
- نه، لطفاً تنهام بذار.

اما مايكل با سماجت او را تعقيب كرد و دوباره گفت:
- گوش كن عروسك قشنگ من مي تونم آرومتكنم، البته با راههاي مخصوص خودم.

كيميا بي آنكه نگاهش كند پاسخ داد:
- ازت متنفرم.

مايكل با يك حركت ناگهاني بازويش را كشيد و او را به سمت خود برگرداند و در حالي كه فشار دستش تا استخوان بازوي كيميا پيش رفته بود با خنده اي چندش آور گفت:
- ببينم از اين كه رابين ولت كرده و رفته سراغ اون مانكن خوش اندام سوئدي عصباني هستي؟
كيميا در حالي كه سعي مي كرد بازويش را از دست مايكل بيرون بكشد، با عصبانيت گفت:
- به تو هيچ ارتباطي نداره.
- گوش كن كوچولو، من به اندازه رابين براي بدست آوردن چيزي كه مي خوام حوصله ندارم، پس بهتره منو عصباني نكني وگرنه بد مي بيني.

كيميا با يك حركت ناگهاني بازويش را از ميان پنجهي استخواني مايكل بيرون كشيد و در حالي با وحشت به دوستان مايكل كه با فاصله ي اندكي از آن دو ايستاده بودند نگاه مي كرد با خشم گفت:
- بهتره به اندازه دهنت حرف بزني وگرنه مجبور ميشم دندونات رو خرد كنم.

و بعد با سرعت از او فاصله گرفت در حالي كه صداي خنده دسته جمعي دوستان مايكل را مي شنيد و صداي فرياد او را كه با خشم به زبان انگليسي جمله اي را ادا مي كرد كه كيميا از تفهيم معناي آن عاجز بود، ولي با خود انديشيد كه حتماً يك ناسزاي آمريكائيست.

سه روز متوالي باران و آسمان پر ابر و تيره، كيميا را به شدت دلتنگ كرده بود خصوصاً آن كه مي دانست رابين به همراه مانكن زيبايش به مارسي رفته تا تعطيلات آخر هفته را خوش بگذراند. كيميا احساس مي كرد به اندازه روزهايي كه تازه با اردلان متاركه كرده بود تنها و بي كس است. دلش براي تنها يكربع گفتگو اما به زبان فارسي لك زده بود. احساس شديد بي پناهي و يأس او را بيهدف به خيابانهاي خيس پاريس مي كشاند و چون هميشه در كناره سن به قدم زدن وا ميداشت آن غروب دلگير نيز چون غروبهاي ديگر صرف قدم زدن در كناره ي سن شد. حتي خودش هم نفهميد كه چگونه به طور ناگهاني مقابل كليساي مشهور نتردام قرار گرفت. دو قطره اشك از چشمانش به روي گونه سر خورد و به نظرش رسيد كه تنهايي و غربت كاريموتو كوژپشت نتردام بغض سر خورده اش را آشكار نموده. دلش مي خواست او اكنون هم در اين كليسا بود تا تنهاييشان را با هم تقسيم مي كردند. بي اختيار قدم به درون كليسا گذارد و آهسته آهسته پيش رفت. تمام در و ديوار كليسا با نقاشيهاي زيبايي از مسيح و مادرش مريم مقدس زينت يافته بود و كيميا در همه جا پاكي و معصوميت نگاه مسيح را در وجود خسته و دل آزرده خود احساس مي كرد. خيره خيره به گوشه اي از كليسا كه شمعهاي افروخته جلايي زيبا به آن بخشيده بود نگاه كرد. بي آن كه بخواهد پاهايش او را به شمعها نزديك و نزديك تر كردند و دو نفر با لبخند دو شمع بلند را به دستش دادند، كيميا به زحمت لبخند زد و بي جهت با تمام كساني كه درون كليسا بودند احساس يگانگي كرد و به آرامي شمعها را روشن نمود. در حالي كه دقيقاً نميدانست چه آرزويي بايد بكند. بعد روي يكي از نيمكتهها نشست و در حالي كه به چهره ي مظلوم و معصوم مسيح خيره گشته بود به بغضش اجازه خودنمايي داد.

وقتي از كليسا خارج شد احساس سبكي خاصي مي كرد. گويا بار سنگيني را از روي دوشش ميكشيد، به مسيح سپرده بود و حالا احساس راحتي مي كرد. چقدر كليسا و مسجد به هم نزديك بودند و اين چيزي بود كه هرگز پيش از اين كيميا آن را احساس نكرده بود. از كليسا يكراست به باغ بزرگ لوكزامبورگ رفت كه در آن سرما و هواي باراني از هر وقت ديگري خالي تر مي نمود. آرامش پارك آرامشي خاص به وجودش بخشيد ساعتي روي يك نيمكت با آسودگي نشيت و بعد چون با تاريك شدن هوا از درجه حرارت آن هم به شدت كاسته شده بود ناچار پارك را ترك كرد و به خوابگاه برگشت.

وقتي در اتاق لباسهايش را عوض مي كرد صداي در، در گوشش پيچيد به سرعت لباس پوشيد و در را باز كرد پشت در الين ايستاده بود، تنها كسي كه گاه گاه كيميا انتظارش را مي كشيد. به محض ديدن كيميا با لهجه اي بسيار مضحك و به زحمت به زبان فارسي گفت:
- سل لام.

كيميا با تلاش بسيار جلوي خنده اش را گرفت و پاسخ داد:
- سلام.

الين باز با همان فرانسه افتضاحش گفت:
- درست گفتم؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- البته. عالي بود. از كجا ياد گرفتي؟
- رابين يادم داد و گفت هر وقت مي خواي لبخند كيميا رو ببيني بهش بگو، سل لام.

كيميا باز خنديد و كنجكاوانه و ناگهاني پرسيد:
- مگه رابين برگشته؟
الين لبخند پر شيطنتي زد و گفت:
- الان كه نگفت، قبلاً گفته بود.

كيميا نااميدانه سر تكان داد و گفت:
- اوهوم، فهميدم.

الين باز خنديد و خونسردانه گفت:
- چرا برگشته.

كيميا كه در عالم خود سير مي كرد با تعجب گفت:
- كي برگشته؟
الين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- همون كه سراغشو گرفتي.
- رابين؟!
- آره ديگه/

كيميا بي اختيار لبخندي زد و الين با شيطنت گفت:
- يادم باشه به رابين بگم غير از اون كلمه اي كه يادم داده يك كلمه ديگه هم لبخند روي لبهاي كيميا مي ياره.

كيميا پرسشگرانه به الين نگاه كرد و لين گفت:
- رابين.

كيميا چيني به پيشاني انداخت و گفت:
- تو خودت هم مي دوني كه اين واقعيت نداره.

الين شانه هايش را بالا انداخت و پاسخ داد:
- راستش خيلي هم مطمئن نيستم... به هر حال من نيومدم اينجا كه با تو بحث كنم. اومدم بپرسم اول اين كه كجا رفته بودي؟ دوم اين كه چرا اينقدر دير اومدي؟ و سوم اينكه شام خوردي يا نه؟ و چهارم اينكه اگر شام نخوردي من يه شام دو نفره آماده كردم بيا به اتاق من.

كيميا لبخندي صميمانه زد و گفت:
- اول اين كه تو دوست خيلي خوبي هستي. دوم اين كه چون حال ندارم به همه ي سؤالات جواب بدم، فقط به آخري جواب مي دم. دعوتت رو ميپذيرم.

الين با رضايت لبخندي زد و گفت:
- پس بزن بريم.

كيميا در اتاقش را بست و همراه الين به راه افتاد. به محض ورود نگاهي به دور و برش كرد و به الين گفت:
- تو واقعاً دختر نامرتبي هستي. تو اين اتاق چه خبره؟
الين لبخندي زد و پاسخ داد:
- باور كن كه منم اگه مثل تو حوصله داشتم كه تو يه اتاق تك و تنها بشينم، حتماً مرتبش مي كدم. ولي راستش من اصلاً حوصله ي تو اتاق حبس شدن رو ندارم.

كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- حالا تو مطمئني تو اين هرج و مرج مي شه ميز شام رو پيدا كرد؟
و بعد شروع به جمع كردن لباسهاي الين از گوشه و كنار اتاق كرد. الين با ديدن اين صحنه به سرعت به سويش آمد و گفت:
- باور كن تو رو نياوردم اينجا اتاقم رو مرتبب كني. بگير بشين شام آماده استهيچ عيبي نداره تا تو ميز رو بچيني من يه كم اينجاها رو جمع مي كنم.

الين در حال چيدن ميز رو به كيميا كرد و گفت:
- مي دوني كيميا، رابين هميشه مي گه زنهاي شرقي منظم ترين زنهاي دنيان و مردهاشون برعكس.

كيميا كه از تعبير رابين به خنده افتاده بود با سر تأئيد كرد و توضيح داد:
- نه، باور كن مردها هم نامرتب نيستند، مگه اين كه زن داشته باشند. در اون صورتت همه كارهاشون رو براي زنهاشون مي ذارند.

الين چند لحظه اي دست از كار كشيد خيره خيره به كيميا نگاه كرد و گفت:
- ولي اين خيلي خودخواهيه... زنها چه كار ميكنند؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- هيچي، با علاقه وافر كارهاي شوهرشون رو انجام مي دن.

الين ناباورانه شانه بالا انداخت و بعد گفت:
- ديگه بسه، بيا غذا حاضره.

كيميا به طرف ميز آمد و تشكر كنان نشست. نگاهي به ميز غذاي ساده ي الين كرد و قطعه اي نان از توي سبد برداشت. الين خنده اي كرد و گفت:
- معذرت مي خوام كيميا، من واقعاً حوصله ي تو رو در چيدن ميز ندارم.
- همينطوري هم خيلي خوبه.
- پس شروع كن.

وقتي هر دو شروع مشغول شدند الين آهسته گفت:
- يه خواهشي بكنم رد نمي كني؟
كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- تا خواهشت چي باشه؟
الين حالت بچه هاي لوس را به خود گرفت و گفت:
- مياي بعد از شام يه كم قدم بزنيم؟
كيميا نگاهي عميق به او كرد ولي نتوانست منظورش را بفهمد بنابراين پرسيد:
- براي چي قدم بزنيم؟
- ببين آسمون حسابي صاف شده. هوا جون مي ده براي قدم زدن.
- تو اين سرما؟
- خب آره، مهم اينه كه بارون نمياد.
- خب كجا بريم؟
- بريم شانزليزه قهوه بخوريم. قبوله؟
- گنج پيدا كردي؟
- كييميا خواهش مي كنم.
- خيلي خب، باشه مي ريم.

الين با ناباوري به كيميا نگاه كرد و گفت:
- واقعاً مي ريم؟
- خب آره.
- خيلي خوب شد. مرسي.

 

با توجه به تصميمي كه گرفته بودند ناچار شدند غذايشان را كمي زودتر از حد معمول صرف كنند و پس از شام، كيميا بلافاصله براي پوشيدن لباس به اتاق خود رفت. هنوز كاملاً آماده نشده بود كه اين به سراغش آمد كيميا با تعجب نگاهش كرد و گفت:
- خيلي زرنگ شدي. خبريه؟
- نه چه خبري؟ فقط گفتم يه كم زودتر بريم بهتره.

كيميا با سرعت لباس پوشيد و همراه الين به رااه افتاد. به خواست الين خيلي زود ببا تاكسي خود را به خيابان شانزه ليزه رساندند. خيابان ناآرام و هميشه بيدار پاريس يكي از همان شبهاي زيباي هميشگي خود را در پرتو نور چراغهاي رنگارنگ رستورانها مي گذراند و مردم بي توجه به سرماي هوا و با استفاده از يك شب مهتابي ميزهاي خارج از رستورانها را اشغال كرده بودند. كيميا نگاهي به الين كرد و گفت:
- خب حالا كجا بريم؟
الين لبخندي زد و گفت:
- دنبالم بيا خانم.

كيميا با خنده پاسخ داد:
- رستوراني رو انتخاب كن كه از پس صورت حسابش بربيايم.

الين لبخندي زد و پاسخ داد:
- غصه نخور. فكر اونجاشم كردم.

كيميا شانه بالا انداخت و گفت:
- خيلي خب ببينم چي كار مي كني.

چند لحظه بعد الين يكي از مجلل ترين رستورانها را انتخاب كرد و كيميا را به دنبال خود به داخل كشيد. كيميا نگاهي به دور و برش كرد و گفت:
- نخير. مثل اينكه راستي راستي گنج پيدا كردي.

الين خنده اي كرد و روي يك ميز چهار نفره در نقطهاي خلوتتر از رستوران نشست. كيميا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- مگه كارت رزرو رو روي ميز نمي بيني؟
الين با آرنج به پهلوي كيميا زد و گفت:
- اي بابا حالا فرض كن براي ما رزرو شده.

و بعد كارت رزرو را از روي ميز برداشت. كيميا كه از كار الين هم تعجب كرده بود و هم خنده اش گرفته بود تنها سر تكان داد. چند لحظه بعد گارسون بسيار مرتبي سر ميزشان آمد و بعد از آن كه اسم الين را بر زبان راند منوي رستوران را در اختيار آنها گذاشت. كيميا با تعجب نگاهي به الين كرد و گفت:
- خيلي مشهور شدي!

الين با شيطنت سر تكان داد و گفت:
- سفارش بده ديگه.

كيميا بي آنكه نگاهي به ليست بيندازد گفت:
- مثل هميشه، يه قهوه.
- و لابد اسپرسو؟
- خودت كه مي دوني ديگه چرا مي پرسي؟
الين سري تكان داد و پاسخ داد:
- لااقل آب معدني بخور. اين كه ديگه اشكالي نداره يا ليمونات.

كيميا خنده اي كرد و گفت:
- نه متشكرم همون كه گفتم كافيه.
- من قول مي دم اگه تو از مشروبات الكلي هم استفاده كني، من به هيچ كس نگم.

كيميا خنده بلندي كرد و گفت:
- از رازداريت متشكرم. ولي من همون قهوه رو ترجيح مي دم.

الين براي خود هم سفارشاتي داد و گارسون چند لحظه بعد با سيني سفارشات برگشت. كيميا در حالي كه قهوه اش را شيرين مي كرد، احساس كرد الين منتظر كسي است و گاه گاه به اطراف سرك مي كشد براي همين پرسيد:
- تو منتظر كسي هستي؟
الين كمي دستپاچه شده بود و پاسخ داد:
- تو چرا اينطور فكر كردي؟
- همينطوري، فقط به نظرم رسيد.

الين با آسودگي خود را روي صندلي ولو كرد و در حالي كه گيلاسش را پر مي كرد به كيميا لبخند زد. چند لحظه بعد با صداي تقريباً بلندي گفت:
- هي كيميا اونجا رو نگاه كن.

كيميا بي آنكه حركتي كند گفت:
- چه خبره؟
- ببين كي اومده.
- مثلاً كي؟ رئيس جمهور؟
- نه كاملاً.
- منظورت چيه، نه كاملاً؟
- مي دوني كي اينجاست؟
- كي؟
الين كمي صدايش را پايين آورد و گفت:
- رابين.

كيميا بي آنكه بخواهد تكان سختي خورد كه حتي الين هم متوجه آن شد. بعد بي آنكه به عقب نگاه كند دستپاچه گفت:
- سرت رو بنداز پائين. نمي خوام ما رو اينجا ببينه... اون دختره هم همراشه؟
الين خنده اي كرد و پاسخ داد:
- چطور سراغ اونو مي گيري؟
- من سراغش رو نگرفتم. فقط پرسيدم همراهش هست يا نه.
- نه ظاهراً تنهاست.

كيميا با تعجب به اين نگاه كرد و گفت:
- تنهاست؟!
- فعلاً كه تنهاست.
- نشست؟
- نه فكر مي كنم داره دنبال كسي مي گرده.

كيميا لبخند تمسخر آميزي زد و پاسخ داد:
- لابد دنبال مانكنش مي گرده. قصد داره چيزي رو پرو كنه.
- گمون نكنم. اونا تا همين يكساعت پيش كه از مارسي برگشتن با هم بودند.

كيميا شانه بالا انداخت و گفت:
- اصلاً به من و تو چه ربطي داره؟ نوشيدنيت رو بخور.

و بعد سرش را پائين انداخت و خود را با هم زدن قهوه مشغول كرد. هنوز لحظه اي نگذشته بود كه الين ناگهان از جا برخاست و گفت:
- واي خداي من! ديويد همراهشه.

و قبل از آنكه كيميا فرصت پاسخ بيابد به طرف آن دو دويد

كيميا به ناچار سر برگرداند و ديويد و رابين را ديد كه دوشادوش هم به سوي ميز آنها مي آمدند. با بي ميلي از جا برخاست و به هر دو شب بخير گفت. رابين چند لحظه اي به چهره ي كيميا خيره شد و بعد گفت:
- فكر مي كنم مزاحمتون شديم نه؟ يا شايدم منتظر كسي بودين؟
كيميا با بي حوصلگي سر تكان داد و پاسخ داد:
- نه من كه منتظر كسي نيستم.

الين كه نمي خواست چون هميشه بحث بين آن دو بالا بگيرد با لبخند پرسيد:
- خب رابين، مارسي خوش گذشت؟
رابين در حالي كه نگاه خيره اش را از روي كيميا بر نمي داشت پاسخ داد:
- همه چيز خوب بود خصوصاً همسفرم.

كيميا بي توجه به رابين به ديويد گفت:
- شما خيلي خوب الين رو رديابي مي كنيد.

ديويد مؤدبانه لبخند زد و پاسخ داد:
- و مزاحم شما مي شيم.

كيميا سري تكان داد و گفت:
- اصلاً اينطور نيست. از ديدن شما خوشحالم.

رابين ميان حرفش پريد و گفت:
- از ديدن من چي؟ خوشحال شدي؟
كيميا شانه بالا انداخت و به راحتي پاسخ داد:
- نه.

رابين چند لحظه اي با خشم به كيميا نگاه كرد و بعد در حالي كه سيگارش را روشن مي كرد به گارسون اشاره كرد. گارسون خيلي زود سر ميز حاضر شد و در كمتر از چند ثانيه ميز مملو از بطريهاي رنگارنگ شد. كيميا حتي يك جمله هم با رابين صحبت نمي كرد. مخاطب تمام جملات او ديويد و الين بودند و رابين به طرز عجيبي ساكت شده بود و تنها به پر كردن گيلاسهايش اكتفا مينمود. بالاخره سكوت عميق رابين با پاسخي كه به سؤال الين داد شكسته شد اما باز هم سكوت كرد و سكوتش چنان سنگين بود كه حتي به كيميا نيز فشار مي آورد و او را عصبي مي كرد. بنابراين به طعنه گفت:
- زبونت رو مارسي جاگذاشتي يا توي كيف همسفرت؟
همين بك جمله ي كوتاه و پر كنايه كافي بود تا رابين يك بار ديگر آن بي تفاوتي ذاتي خود را بروز دهد و بي اعتنا پاسخ دخد:
- شايد اشتباهاً با لباسهاي... اريكا رفته تو چمدون.

گونه هاي كيميا به سرعت حرارت گرفت و گلگون شد. چند لحظه اي سكوت برقرار شد و رابين كه مسلماً از شرم دخترانه كيميا لذت مي برد با سماجت دوباره گفت:
- مياي بريم نشونت بدم؟
كيميا چشم غره اي به او رفت و روي صندليش تكان خورد. رابين ناگهان دستپاچه گفت:
- نه صبر كن. ديگه از اين حرفا نمي زنم. بشين نرو.

گرچه كيميا قصد برخاستن نداشت اما چنان وانمود كرد كه قصد نشستن كرده است. چند لحظه بعد ديويد به آرامي چيزي به رابين گفت و او سر تكان داد و بعد به الين اشاره اي كرد. الين نگاهي به كيميا كرد و گفت:
- اگر اشكالي نداره منو ديويد كمي تو هواي آزاد قدم بزنيم.

كيميا كه در واقع در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود به ناچار موافقت كرد، ولي وقتي الين از جا بر مي خاست آهسته در گوشش زمزمه كرد:
- زود برگرد.

و الين دوباره پشت سر هم سر تكان داد و گفت:
- حتماً.

ديويد به كيميا شب بخيري گفت و در حالي كه دست الين دور بازويش حلقه شده بود از رستوران خارج شد. با رفتن آنها سكوتي سنگين بر ميز حاكم گشت. چند لحظه بعد رابين گارسون را صدا كرد و كيميا به تصور آن كه رابين قصد پرداخت صورت حساب را دارد، كيف پولش را آماده نمود. اما گارسون با يك گيلاس تميز برگشت و آن را روي ميز گذاشت و رفت. رابين بطري پرنو را از روي ميز برداشت و گيلاس تازه را از آن پر كرد. بعد آن را كنار دست كيميا روي ميز قرار داد و گفت:
- امتحانش ضرر نداره.

كيميا پاسخي نداد اما هيچ حركتي هم براي برداشتن گيلاس نكرد. باز همان سكوت آزار دهنده و كشدار. كيميا خميازه ي بلندي كشيد و چشمانش را چند بار باز و بسته كرد. رابين براي اولين بار نگاهي مهربان به چهره ي كيميا كرد و گفت:
- خوابت مياد؟
كيميا آرام سر تكان داد.
- مجبور نيستي شبها انقدر درس بخووني. تو به هر حال با بهترين درجه مدرك مي گيري.

كيميا نيمچه لبخندي زد و پاسخي نداد. رابين كمي به طرفش خم شد و گفت:
- از دستم عصباني هستي؟
كيميا از گوشه چشم نگاهي به آبي آرام و منتظر چشمانش كرد و پاسخ داد:
- چطور بايد بهت تفهيم كنم كه نه خودت و نه كارات برام اهميتي نداره.

رابين مستقيماً به چشمان كيميا نگاه كرد و كيميا نيز براي اولين بار به خود جرأت داد و به چشمان او خيره شد. براي نخستين بار طوفاني شدن يك درياي آرام را در عرض كمتر از چند ثانيه به تماشا نشست. لبهاي رابين لحظه اي جنبيد ولي بر خلاف تصور كيميا سكوت كرد. بطريهاي مقابلش را كمي عقب كشيد دستانش را روي ميز گذاشت و سرش را روي آنها قرار داد. كيميا با تعجب او را نگاه كرد؛ از يك پسر شرقي اين اداها واقعاً عجيب بود؛ با اين حال هيچ حرفي نزد و به انتظار الين و ديويد به در ورودي رستوران خيره ماند.

لحظات از پي هم سپري مي شدند اما نه خبري از الين و ديويد بود و نه رابين قصد داشت سرش را از روي ميز بردارد. نگاهي به ساعتش كرد خيلي به نيمه شب نمانده بود آهسته گفت:
- فكر نمي كني يه كم دير كردند؟
رابين پاسخي نداد و كيميا تصور كرد او در خواب است، قوطي سيگارش را از روي ميز برداشت و با انتهاي جعبه چند بار به ساعد رابين فشار آورد. رابين سرش را بلند كرد، نگاهي به او و نگاهي به جعبه سيگار كرد و سر تكان داد. پوزخندي زد و گفت:
- شايد به قول تو من آدم هرزه اي باشم ولي مطمئنم آلوده به هيچ نوع ويروسي نيستم.

كيميا با شرمندگي سر به زير انداخت. مسلماً قصد نداشت براي رابين در اين مورد توضيحي بدهد. زيرا خيلي خوب مي دانست رابين از حرفهاي او سر در نخواهد آورد. چند لحظه اي بعد سرش را بالا آورد رابين همچنان او را نگاه مي كرد و كيميا غروب دريا را در سپيدي خون رنگ چشمان او نظاره كرد.

رابين كه سكوت كيميا را ديد با همان حالت غريب آن شبش پرسيد:
- دوشس نفرمودند امرشون چي بود؟
كيميا در حالي كه نگاهش را از نگاه او مي دزديد گفت:
- گفتم شما فكر نمي كنيد دير كردند؟
- من كه منتظرم هستند براي ذفتن به آپارتمانم اين طوري عجله ندارم كه شما براي رفتن به خوابگاه عجله مي كنيد.

كيميا دلش مي خواست به رابين بگويد از همه كساني كه امشب و شبهاي ديگر در انتظارش هستند متنفر است اما ترجيح داد سكوت كند. رابين در حالي كه از گارسون صورت حساب را ميخواست جعبه سيگارش را از روي ميز برداشت و داخل جيبش گذاشت و گفت:
- آماده شو بريم.

كيميا با تعجب پرسيد:
- پس بچه ها چي؟
- قبل از اين كه برن ديويد به من گفت كه بر نميگردن من شما رو مي رسونم.

كيميا كه حسابي غافلگير شده بود پاسخ داد:
- نه، من خودم مي تونم برم.

رابين در حالي كه اسكناسهاي نو را از داخل كيف پولش بيرون مي كشيد جواب داد:
- بلند شو.

وقتي رابين به رسم تمام فرانسويها يك اسكناس درشت را به عنوان انعام كف دست گارسون گذاشت. تازه كيميا به خاطر آورد قصد داشت صورت حساب را بپردازد با اين حال ترجيخ داد حرفي نزند و به دنبال رابين از رستوران خارج شد. براي لحظه اي قصد كرد به تنهايي عازم خوابگاه شود، اما بي علت احساس ترس كرد و به ناچار وقتي رابين در جلوي ماشين را برايش باز كرد بي درنگ سوار شد. رابين سر جايش نشست و از زير چشم نگاهي به كيميا كرد و گفت:
- به جز مادرم اولين زني هستي كه برات در ماشين رو باز مي كنم.

كيميا با تعجب پرسيد:
- ميخواي باور كنم؟!
- برام مهم نيست مي توني باور نكني.

كيميا چند لحظه اي متفكرانه به بيرون نگاه كرد و بعد پرسيد:
- خب ببينم ميشه بگي چه وجه تشابهي بين من و مادرت وجود داره؟
رابين چند لحظه اي سكوت كرد بعد آهسته پاسخ داد:
- فكر كنم براي تو هم مثل اون يه احترام خاص قائلم. يه احترام بي اراده.

كيميا پاسخي نداد. چهره ي رابين همان حالت هميشگي را به خود گرفت. بعد گفت:
- مادموزل كجا تشريف مي بريد؟
كيميا احساس كرد ديگر از شنيدن كلمه مادموازل دچار تهوع مي شود با كلافگي گفت:
- مي رم خوابگاه. در ضمن فكر كنم مطلبي هست كه بايد راجع بهش صحبت كنيم.

رابين با سرعت حركت كرد و در همان حال گفت:
- خب من آماده ام.
- تو خودت بهتر مي دوني كه نبايد اينقدر منو دوشيزه صدا كني. اين كلمه اعصاب منو خرد مي كنه.
- چرا من نبايد شما رو دوشيزه صدا كنم؟
- احمقانه است. خب مسلمه چون من مطلقه هستم.

رابين ناگهان به شدت ترمز كرد. كيميا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
- قصد خودكشي داري؟
رابين گويا چيزي نشنيده باشد پاسخ داد:
- صبر كن ببينم. Femme- Divorcee يعني چي؟... درسته يعني تو متاركه كردي؟
كيميا با بي حوصلگي پاسخ داد:
- آره، نكنه مي خواي بگي خبر نداشتي.
- من هرگز در اين مورد چيزي نشنيده بودم. پس تو قبلاً ازدواج كردي.
- آره ولي فقط يك بار.

رابين لبخندي زد و دوباره پرسيد:
- نمي خوام فضولي كنم ولي خيلي دلم ميخواد بدونم چرا متاركه كردي؟
كيميا در حالي كه تمام تلاشش را به كار مي برد تا حالتي كاملاً عادي داشته باشد گفت:
- خب به خاطر اين كه بهم گفت ديگه دوستم نداره... يعني از اول هم دوستم نداشته.
- خب تو چي گفتي؟
- هيچي بابت تمام دروغهايي كه در زندگي مشتركمون بهم گفته بود ازش تشكر كردم.

رابين با صداي بلند خنديد و گفت:
- شنيده بودم متاركه براي دختراي شرقي خصوصاً ايراني ها خيلي سخته ولي تو طوري حرف مي زني كه آدم به شنيده هاش شك كنه.

كيميا لبخند دردناكي زد و پاسخ داد:
- ترجيح مي دادي وقتي برات حرف مي زنم گريه كنم؟
- نه من اصلاً از تو توقع گريه ندارم... اگه يه چيزي بگم ناراحت نمي شي؟
- نه بگو.
- مي دوني به اعتقاد من شما زوج كاملاً متناسبي بوديد.

كيميا با تعجب پرسيد:
- ميشه بگي از چه نظر؟
رابين كمي به او نزديك شد و گفت:
- هر دوتون احمقيد. اون احمق ترين مرد دنياست چون كسي رو از دست داده كه هرگز مشابه اش رو به دست نمياره و تو كمتر از اون نيستي چون زندگي رو براي خودت حروم كردي. راستش رو بخواي تموم برنامه هاي امشب رو چيده بودم تا به تو پيشنهادي بدم.
- برنامه ها؟! يعني اومدن ما به اينجا و ديدن شما همه از قبل طرح ريزي شده بود؟
رابين دستش را به صندلي كيمي تكيه داد و صورتش را نزديك صورت او برد و گفت:
- بله، كاملاً، مي دوني من بايد با تو حرف مي زدم قبل از اينكه از آدماي پر رنگ جا بمونم. مي دوني من خودم هم نمي دونم چه كار دارم مي كنم، فقط اينو مي دونم كه چندين بار قصد كردم از اين بازي عقب بكشم و واقعاً هم اين كارو كردم، ولي نميدونم چرا دوباره برگشتم. به نظر خودم خيلي احمقانه است ولي ارادي نيست. اينو مطمئنم. امشب مي خواستم بهت پيشنهاد كنم تو رفاقت با منو بپذيري، منم در مقابل قول بدم كه حد و حدود خودم رو رعايت كنم. يعني مراقب باشم به اون چيزهايي كه شما شرقي ها براش ارزش قائليد لطمه اي نزنم.

كيميا نگاه گنگي به رابين كرد و گفت:
- اصلاً منظورت رو نمي فهمم.
- چطور نمي فهمي؟ من الان فهميدم كه ما حتي اون مشكل رو هم نداريم. ما خيلي راحت مي تونيم با هم باشيم.

كيميا كه تازه متوجه نيت رابين شده بود با عصبانيت فرياد كشيد:
- تو واقعاً احمقي.

رابين با خونسردي پاسخ داد:
- به اندازه تو يا به اندازه شوهرت؟
كيميا عصباني تر غريد:
- من شوهر ندارم.
- خيلي خب چرا فرياد مي كشي؟
- مي خوام پياده شم.
- مي شه اين ديوونگي ها رو بذاري كنار، ما داريم با هم صحبت مي كنيم، شايد به نتيجه برسيم، البته اگر هم نرسيديم هيچ اهميتي نداره.

كيميا با تعجب به رابين نگاه كرد و گفت:
- اين همه پستي غير قابل تصوره.
- چرا اين حرفو مي زني؟ من فقط دارم از تو دعوت مي كنم به زندگي برگردي و از اون لذت ببري. اين درست نيست كه تو اين طوري جوابمو بدي.
- چطور مي تونم ازت خواهش كنم براي من دل نسوزوني.
- خيلي خب خانم كوچولو اينقدر عصباني نباش من در مقابل هيچ زني به اندازه تو صبور نبودم.
- چرا دست از سرم بر نمي داري؟ تو كه مثل من زياد داري پس چرا؟...
- ببين اينكه چرا دست از سرت بر نمي دارم سؤاليه كه خودم هم دنبال جوابش مي گردم و اين كه مثل تو زياد دارم، واقعيتيه كه منو ارضا نمي كنه. اينقدر سرسختي نكن.

كيميا سكوت كرد سكوتش به رابين جرأت ابراز وجود بيشتري داد. او دوباره و اين بار به فارسي گفت:
- باور كن كيميا چد مرتبه قصد كردم دورت رو خط بكشم، اما از اون روزي كه چشمم بهت خورده از هيچي تو زندگيم لذت نبردم. هميشه فكر كردم كه زندگي من فقط و فقط تو رو كم داره. هيچ دختري از اون روز تا حالا نتونسته منو ارضا كنه، تو با اين زيبائيهاي وحشي مثل يه جنگلي، پر خطر و پر آشوب اما جذاب براي ماجراجويي. يه چيزه تازه، يه چيز بكر. حتي مطلقه بودنت هم چيزي از بكري وجودت كم نمي كنه. مطمئن باش كاري مي كنم كه از لحظه به لحظه زندگيت لذت ببري.

لبهاي كيميا لرزيد صداي گرم و ملتمس رابين بر وجودش مي نشست و به شدت آزارش مي داد. آهسته پرسيد:
- اونوقت من تو زندگي تو چه نقشي دارم؟
رابين چنان به او نزديك شد كه گرماي نفسهايش را روي گونه هاي خود حس مي كرد و التهاب وجودش را از ني ني چشمانش درمي يافت.آهسته در گوشش زمزمه كرد:
- تو براي من مثل سوگلي حرامسراهاي شقي هستي.

كيميا ناگهان تكان سختي خورد. با تمام توان شانه هاي مردانه و محكم رابين را به عقب پس زد و سيلي محكمي به گوشش نواخت و فرياد كشيد:
- حرامسرات رو بدون من اداره كن

و بلافاصله از ماشين پياده شد. رابين مشتش را روي فرمان كوبيد و فرياد كشيد:
- لعنت به من بازم خراب كردم. آخه مگه من چي گفتم كه ناراحت شدي؟ من فقط گفتم تو براي من از همه عزيزتري، پس ديگه چي از من مي خواي؟
  

****

خواي؟هنوز آن جشن مسخره ادامه داشت و جوان ها سر خوش از نوشيدن آن همه الكل هر كدام در گوشه اي مشغول خوشگذراني بودند. اتاقهاي ساختمان بزرگي كه براي جشن اجاره گرفته شده بود در اشغال جوانان تشنه شهوت و باغ آن جولانگاه مستان آخر شب بود. تنها كيميا در اين ميان سرگشته و تنها گوشه گوشه ي باغ را در جستجوي الين زير پا مي گذاشت و از همه چيز احساس تنفر و تهوع مي كرد. حتي از خودش به خاطر شركت در

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: